سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

گاه رویش گل نرگس فرا رسیده است، امشب، کوچه‌های سامرا، چراغان  به یمن آمدنت چراغانی است. امشب زیباترین گل هستی در دامان نرگس می‌روید.

می‌آید و فرشتگان مقرب، با کاسه‌هایی از آب و شکوفه، به چشم روشنی نرجس می‌آیند.

می آید و جهان به پیشوازش می‌شتابد با سبدهایی از یاس سپید.

با آمدنش کجاوه بهار، فرود می‌آید در کوچه‌های پر درخت انتظار.

با او خزانی نیست و خواب‌های آشفته باغ، به رؤیای سبز رویش بدل می‌شود.

نامش، سپیده‌ای است که دهان آسمان را متبرک می‌کند.

نگاهش، حماسی ترین چشم‌ها را به فروتنی وا می‌دارد.


او می‌آید! این را نسیم، سر گلدسته سرو فریادزده است و شکوفه‌ها باور کرده‌اند. هر صبح قناری دل تنگی‌ام، بر شاخه نیاز می‌نشیند و برای استقبالش، سرود آماده می‌کند.

می‌آید! از پشت زمان‌ها، از لابلای قرون، از سابقه تاریخ، از کنار برکه آرزوها، تنهای تنها و سوار بر اسبی به رنگ شکوفه‌ها. وقتی که بیاید، بهار به شوق آمدنش ماندگارترین فصل زمین خواهد شد.

می‌آید! زیرا از نسل آمدن است، از نسل بشارت، از نسل «جاء الحق و زهق الباطل».

ای حقیقت موعود! بازگرد تا دیوار بلند انتظار، فرو بریزد، تا پنجره‌ها به سمت روشن ظهورت گشوده شوند و سینه‌سرخان غریب، بر بام عدالتت ترانه آشنایی سر دهند.

ای مسافر سال‌ها! بی تو لحظه‌هایمان در غبار فراموشی مدفون است.

بی حضورت، زندگی، تکراری بیهوده است که تیغ‌های رخوت بر تاروپودمان می‌زند.

در کجای زمان ایستاده‌ای شده‌ای که ثانیه‌هامان به جست‌وجویت از پا افتاده‌اند؟ باز آی که صبر از کف داده و رنجور، کوچه‌های انتظارت را به مویه نشسته‌ایم.

تو را در تاریک‌زار گناه گم کردیم.

اگر بیایی، مرداب‌های باورمان به چشمه ساران زلال روشنی و امید بدل می‌شود.

اگر بیایی، دشتستان نابارور خیال، تا ناکجای ذهن بارور می‌شود و ثمره یقین می‌دهد.

بیا که موعد آمدنت را تمام گلدسته‌های مساجد شهر جار می‌زنند.

نبض زندگی در گام‌های آمدنت می‌تپد و طنین قدم‌هایت، تولد دوباره روح متعالی انسان است.

ای موعود! درآستانه بهاری دیگر از تولدت ایستاده‌ایم؛ بهاری که بی‌حضور تو، سال‌هاست هم نشین خزان است و درانتظار دستان تو بر سر می برد. درفراق تو، گل ها اندیشه شکفتن را از یاد برده‌اند و رودها، حیران در بستر زمین به دنبال رد پایی از  تو سرگردانند، چشمه ها در انتظار تو می‌جوشند و دریاها در فراق تو می‌خروشند.

 

ای ناگشوده ترین راز! دشت را بنگر و شقایق‌های داغ‌دار را که یک صدا تو را می‌خوانند، آفتاب را که هر سپیده‌دم، به شوق دیدار تو طلوع می کند.


نوشته شده در پنج شنبه 96/2/21ساعت 12:8 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak